- چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۴۸ ب.ظ
دانلود داستان مارگیر و اژدها تفکر ششم به صورت pdf
روزی و روزگاری در زمان های قدیم مارگیری زندگی می کرد. مارگیر به کوه و دشت و صحرا می رفت، مار می گرفت و آنها را به طبیبان می فروخت تا از زهر مارها دار و بسازند. گاهی اوقات مارگیر با مار هایی که می گرفت در روستاها و شهرها می گشت، بساط خویش را می گسترد و برای مردم نمایش می داد. مردم هم پس از تمام شدن نمایش سکه ای به مارگیر می دادند و او با این سکه ها روزگار می گذرانید. روزی از روزهای زمستان پر برف مارگیر به سوی کوهستان راه افتاد تا مار بگیرد. در دل کوهستان پر برف راه می رفت، ناگهان اژدهای مرده ای را که جثه ای عظیم داشت، دید. نخست خیلی ترسید و
گمان کرد اژدها خواب است اما وقتی دقت کرد فهمید جان در بدن ندارد. همین طور که اژدهای مرده را نگاه می کرد، با خود اندیشید و گفت این اژدها جان می دهد برای نمایش در برابر مردم. آن را در میان مردم می برم و می گویم آن را با همین دست های خودم کشته ام. آن وقت با دیده ی احترام به من خواهند نگریست و می گویند عجب مارگیر شجاعی. اگر دیو هم در برابرش سبز شود ذره ای نمی هراسد.