- يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۵۵ ق.ظ
دانلود رایگان کتاب شازده کوچولو نوشته آنتوان دوسنت اگزوپری
آدم بزرگ ها نصیحتم کردند که از کشیدن مارهای باز و بسته دست بردارم و به جغرافی و تاریخ و حساب و دستور زبان دل بدهم. این جور شد که من در شش سالگی شغل شریف نقاشی را کنار گذاشتم. از اینکه طرح شماره یک و طرح شماره دو من نگرفته بود دلسرد شده بودم. آدم بزرگ ها هیچ وقت خودشان تنهایی چیز نمی فهمند و کوچکترها هم خسته می شوند که هی برای آنها توضیح بدهند.|
پس ناچار شدم که دنبال یک شغل دیگر بروم و هواپیماراتی یاد گرفتم. قدری به این ور و آن ور دنیا پرواز کردم و راستی هم که جغرافی خیلی به دردم خورد. با یک نگاه می توانستم چین و آریزونا را از هم تشخیص دهیم و این در شب، اگر راه را گم کرده باشیم، خیلی به درد می خورد.
از این راه بود که بارها در زندگی با خیلی آدمهای جدی برخورد کردم. من پیش آدم بزرگ ها زیاد بوده ام و آنها را از خیلی نزدیک دیده ام. ولی نظرم درباره آنها چندان فرقی نکرده است.
هر وقت به یکی از آنها بر می خوردم که به نظرم کمی تیزبین می آمد با طرح شماره یک که همیشه پیش خودم نگه داشته ام، امتحانش می کردم. می خواستم ببینم که آیا واقعا چیزفهم هست یا نه. ولی او هم همیشه می گفت : «این کلاه است.» آن وقت دیگر با او نه از مارهای بوآ حرف می زدم و نه از جنگلهای کهن و نه از ستاره ها. بلکه خودم را هم سطح او می کردم و از بازی بریج و گلف و سیاست و کراوات می گفتم. و آن آدم بزرگ از اینکه با مرد معقولی مثل من آشنا شده بود خوشحال می شد.
من همین جور تک و تنها و بدون همزبانی که با او بتوانم حقیقتا حرف بزنم زندگی کردم تا شش سال پیش که هواپیما خراب شد و ناچار در صحرای کبیر افریقا به زمین نشستم. چیزی در مورد موتور هواپیما شکسته بود و چون نه تعمیرکاری همراهم بود و نه مسافری داشتم، خودم را آماده کردم تا دست تنها تعمیر دشواری انجام بدهم. مسئله مرگ و زندگی بود. آب آشامیدنی فقط به اندازه یک هفته داشتم، آن هم به زور.
باری، شب اول، در فاصله هزار میلی هر آب و آبادی، روی ماسه ها خوابیدم، بی پناه تر از غریقی بر روی تخته پاره ای در میان اقیانوس. پس شگفتی مرا درمی یابید که هنگام طلوع آفتاب با شنیدن صدای نازک عجیبی از خواب پریدم. صدا می گفت :
- بی زحمت یک گوسفند برای من بکش!
- چی؟
- یک گوسفند برای من بکش ...
چنان از جا جستم که گویی صاعقه بر من فرود آمده باشد. چشمهایم را مالیدم و خوب نگاه کردم. و یک آدم کوچولوی
عجیب و غریب دیدم که باوقار تماشایم می کرد. این بهترین تصویری است که مدتی بعد توانستم از او بکشم.