اسم نوشته مجله سرگرمی و تفریحی

عکس نوشته،عکس پروفایل،تعبیر خواب،طراحی اسم

دانلود کتاب تهران شهر بی آسمان به قلم امیرحسن چهل تن

دانلود کتاب تهران شهر بی آسمان به قلم امیرحسن چهل‌تن‌

دانلود کتاب تهران شهر بی آسمان به قلم امیرحسن چهل‌تن‌

خلاصه کتاب :

- مخلص تو آدم چیزفهم. همین دیگه!... تو خودتم از وقتی پاساژ زدی رفقای
سابقتو از یاد برده ی... نه بابا!حاج حسن خیلی وقته ندیدمش. دیگه سونام
نمیاد... اون که توپه توپه!... اون فقط یه قلمبه. چارتار بنگاه داره. حالام رفته
بندرعباس بنز بیاره... نه مخلصتم؛ بنیاد دیگه با ما راه نمیاد. اون وقتا پیش از اعلان
مزایده خبر میکردن ما رو که به دیدی به جنسا بزنیم اما حالا دیگه... همین که
گفتم. تو یکی باید دست کم یکی دو میلیون سلفی... هیچ نمی شه جون تو...
اینقده زنجموره نکن. اون کارخونه هایی که تو مفتی مفتی... چی؟! اگر بکوبی رو
هم و زمین خالی شو بفروشی چند برابر پولی که دادی دستتو میگیره... هیچ نمی شه جون تو. توقع دارن از ما... الانشم همینه. اگه بچه های ما شل بیان تا تهرون اومدن... اون دفعه مگه چقدر دادی؟ فقط دویست تا... نمی شه. دست کم په

میلیون... اگه جنابعالی ننه من غریبم بازی در نیاری رو هم دیگه بیست میلیونی
میشه. نصفشو نقد می دم با نصف دیگه شم بناس به آمبولانس و دو سه تا وانت تویوتا بخرم... فردا اگه نشد پس فردا دیگه باید حتما برسونی به دستم... یاعلی
گوشی را گذاشت. بعد از ظهرهای بلند تابستان بخصوص وقتی غنچه و بچه ها خانه نبودند حسابی کیرش می کرد. امان از این گرما! حالا دیگر هوای زعفرانیه
هم با پایین شهر توفیری نداشت. همه ی شهر جهنم بود.
شلوارش را درآورد. پیراهنش را هم. دستی به طبل شکم مالید و بی هوا جلوی
آیینه رفت. چشمش به خالکوبی ی بازوها افتاد. دمغ شد و دوباره دلش به شور
افتاد. پرس و جو کرده بود، فایده ای نداشت. گفته بودند با هیچ دوایی نمی شود
پاکش کرد. مگر این که جراحی پلاستیک، پیوند پوست،... نه زیر بار این یکی نمی رفت. خب گیرم که بفهمند؟ جنایت که نکرده بود.

احدالناسی نیست که توی پرونده ش یکی دو لکه ی سیاه نداشته باشد. الحق که این ملت نجات پیدا کرد. همه تغییر کردند. خدا را شکر!
باز به یاد گرما افتاد. با دست خودش را باد زد و شورتش را بالا کشید. باز هم تاسر زانوها بود. غنچه از چادر کهنه ی خودش برایش دوخته بود. یعنی کهنه که نبود.
کرامت دیده بود رخت های کهنه ی بچه ها را توش پیچیده بود که بدهیشان
زهرا خانوم ببرد برای بچه هایش. کرامت گفته بود این را هم می دهی ببرد؟ غنچه
گفته بود دیگر نمی خواهم. کرامت گفته بود این که آخر نوی نوشت. غنچه گفته بود دیگر دوستش ندارم. کرامت گفته بود پس دو سه تا شورت برایم بدوز
ازش. همیشه به غنچه می گفت من از این تیکه ها که مردها پایشان می کنند
خوشم نمی آید. خودت برایم بدوز. گل و گشاد هم بدوز که فمن یعمل خوب باد
بخورد. گفت خوب است بروم فواره ها را باز کنم و شلنگ را بکشم به جان باغچه

ها بلکه کمی خنک شوم.
از روی قالیچه های ابریشم گذشت. به ایوان رفت و به باغ خیره شد. از میان
شاخه های پیچ در پیچ سبز رطوبتی خنک به سمتش می آمد. حس کرد شاخه ها
تکان میخورند و یا مثلا... تیمسار اشراقی روی کاناپه ی تاب نشسته است و یک
حوری ی بهشتی هم گلابیی قاچ کرده دهانش می گذارد. یهو ترس ورش داشت. نکند برگردند؟ سر و گردن را با هول لرزاند. حتی چیز موهومی را از جلوی
چشم ها پس راند. و بعد به فکر و خیالش خندید. حتی دست به کشاله ی ران
برد. حالا کجا بودند! چشم ها را به سمت آسمان درامد. یک عمر خون ملت را توی
شیشه کردند، تا توانستند جاسوسی یا جانب را کردند و حالا هم آمریکا و این ور
و آن ور فراری شده اند. و بعد وصف خائنین از برادرش گذشت از یک راهروی باریک
و خودش آن بالا بود، دست ها به کمر، به پاهای ورم کرده نگاه می کرد.

طلا گفت: آن به ژاپنی ها را می بینی؟ آن ها را از کاخ نیاوران برایم آورده اند. آن کاکتوس ها... آنها که گل بنفش دارند، آنها را هم خودم کاشته ام. آن گلایول های نارنجی وقتی این جا را خریدم توی باغچه ها بود. تیمسار اشراقی بهم گفت که به اش را از فرانسه برایش آورده اند.
طلا موها را به پشت گوش ها راند. کرک نازک و بور کناره های گوش زیر آفتاب برق
می زد. برگشت؛ گفت: بیا... بیا با هم برگردیم. این جا به درد ما نمی خورد.
کرامت خیره به گل ها جلو رفت. بوی عطر طلا را شنید؛ بوهای دیگر را پس می راند و از حاشیه ی باغچه می آمد.
با دست عرق زیر گلو را گرفت. کولر را نمی توانست روشن کند. تا بادی بهش می خورد عرق چا می شد، استخوان هایش درد می گرفت و تا یک هفته آمان

نداشت.
جوانی یادش بخیر! سرما را هیچ نمی فهمید. همیشه برایش بهار بود، تابستان
بود. وقتی دست جمعی به پس قلعه می رفتند هنوز از راه نرسیده و حال مشدی را
نپرسیده، خیس عرق لخت می شد و می پرید توی حوضچه, حوضچه ای که آبش
مثل تگرگ سرد بود، نمی شد دست توش نگه داشت. حتی نمی شد به هندوانه
هایی که مشدی شب به پاشویه ی همین حوضچه می گذاشت دندان فرو برد.
- کرامت خان یادت هست آن روز...؟ من از تو نمیگذرم. یک هفته ی تمام مثل
کوره می سوختم. از سر بند همان سینه پهلو دیگر رو نیامدم. زمستان بعد دیگر
کلکم ساخته بود. خونم به گردن توست... زنم به کلفتی افتاد. دختر دسته ی گلم
کارش به نجیب خانه کشید. من از تو نمیگذرم. توی همین دنیا تقاص پس می
دھی!

پیرمرد لندوک سر از گور درآورده بود. شانه های باریک از خاک بیرون بود. رگ های سبز از روی شقیقه ها به سمت گلو می رفت. از پشت غباری که از زمین و زمان به هوا می رفت او را نگاه می کرد.
سرش را لرزاند. سایه های محوی را که انگار از میان شاخه های پیچ در پیچ باغ به سمتش می آمد با دست از جلوی چشم ها راند. بی هوا دست به کشاله ی ران
برد. گفت، فقط اینو میدونم که دوباره باید داد. اون مرتبه دادیم و رو اومدیم؛
این مرتبه هم باید بدیم.
از همان وسط حوضچه وقتی که هین هین نفسش موج به آب می انداخت و مثل کوسه ای که همین الان سر از آب بیرون آورده باشد، از هر هفت سوراخ تنش آب
فواره می زد، صدایش را ول داد.

- مشتی کباب بذار!
و آب حوضچه دوباره لب پر زد. مشدی لنگ را از روی شانه برداشت، خیره به زمین
صورتش را خاراند و بعد مثل همه ی اوقاتی که جواب درستی برای طرف نداشت آن را بی هدف روی میزی که دم دستش بود، مالید و دو سه کلمه به زمزمه با خودش چیزی گفت.
کرامت دوباره بالا پرید و شیرجه زد. آب همه ی آن دور و بر را خیس کرد و چنان
پشنگه ای به اطراف پاشید که یکی از شیشه های قهوه خانه پول پول شد. قناری
ها وحشت زده پشت میله ها پر زدند.
کرامت پا به پاشویه گذاشت. آب حوضچه یهو فرو نشست. مشدی دو سه لنگ
خشک از لبه ی صندلی برداشت و جلو دوید. کرامت نیم چرخی زد، دست پایین
آورد و از همان لب حوض توی باغچه که دو سه متری با آن فاصله داشت با کمانی

بلند شاشید. بعد لنگی را گرفت و به کمر بست. بعدی را خود مشدی روی شانه ها
انداخت.
خرت خرت چاقوها بلند بود. رفقا چاقوها را درآورده بودند، زیر چنارهای باغچه
ایستاده بودند و توی پوست گردو های نارسی که سر راه از پای درخت ها جمع
کرده بودند، فرو می کردند. همه گوش به زنگ بودند.
کرامت لنگ ها را به سر و کول پیچید و گفت: خب؟... کباب حاضره؟
مشدی رنگ به رو نداشت. مثل لوچ ها به جای صورت کرامت به تیر چوبی ی ایوان نگاه می کرد. پره ی دماغش می لرزید. سر زیر انداخت و گفت: کرامت
خان... می دانی که من همیشه گوشت اخته آماده داشتم. شده بود بیایی و آتش
منقل من حاضر نباشد؟... اما...

صدایش می لرزید. حسن فرفره، احمد چکمه ای و رضا چلچله چاقو به یک دست و گردو به دست دیگر، منتظر گشاد ایستاده بودند و با چشم های خمار و کلاه کج
زیر لبی سوت می زدند. سایه بان ایوان، تخت های چوبی حیاط، میزهای
لکنته، حتى اتاق قهوه خانه و هر چیز دیگری که آن دور و بر بود زیر فشار نرینگی انگار شکم داده بود. چیز سنگینی در هوا نفس پیرمرد را پس می زد. کرامت هنوز النگ را به سر و گوش می مالید. ابروهای لنگه به لنگه، نگاه خیره به خاک و اخمی که به پیشانی داشت به هول و ولای پیرمرد دامن می زد. از هرکسی که آدم نه
نمی شنید. دست به کشاله ی ران برد، لنگه ی ابرو را بالا داد و گفت: خب که چی؟
- این یدالله نانجیب نعشش روی تخته ی مرده شورخانه بیفتد. می دانی که
همیشه او برایم از گلابدره گوشت می آورد.
جونت بالا بیاد. جواب حرف من فقط یک کلمه ست.


دانلود کامل کتاب

نظرات: (۰) هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی